top of page
3 (4).png

وایولت همیشه تنها و ساکت بود.

 او دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود.

روزی از روزها، یک کاغذ قرمز آبنبات جلوی پایش افتاد.

 وایولت آن را برداشت و گذاشت توی کوله‌پشتی‌اش.

هنوز هم شهر پر بود از کاغذهای رنگی‌رنگی.

تازه، کلی هم برگ‌های خوشرنگ اینجا و آنجا پخش‌وپلا بود.

 با این‌همه رنگ قرار بود چه معجزه‌ای اتفاق بیفتد؟

معجزه رنگ ها

C$10.00Price
Excluding GST/HST
Quantity

    Related Products

    bottom of page