top of page
IMG_5373.PNG

موجود عجیب و غریبی به نام میراثک

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. عصر یک روز پاییزی که هوا نه خیلی سرد بود و نه خیلی گرم و همه با خیال راحت داشتند زیر نور ملایم خورشید روی برگ‌های رنگارنگ کف پیاده‌روها راه می‌رفتند و خش‌خش خزان را می‌شنیدند؛ بچه‌ها در میدان نقش‌جهان اصفهان مشغول بازی بودند و مامان‌ها داشتند خرید می‌کردند و باباها روی چمن دراز کشیده بودند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. یک موجود کوچولوی عجیب و غریب پیدا شده بود که قیافه خیلی خاصی داشت. کله موجود عجیب و غریب مثل یک دست با انگشت‌های رنگی‌رنگی و صورتش شبیه یک قلب کوچولو بود. موجود عجیب و غریب این‌ طرف را نگاه می‌کرد، آن‌ طرف را نگاه می‌کرد؛ انگار دنبال یک دوست می‌گشت.
او همین‌طور آرام و کنجکاو مشغول قدم‌زدن در میدان نقش‌جهان بود که یکهو بچه‌ها او را دیدند. اول از همه بچه‌هایی که دوچرخه‌سواری می‌کردند متوجه موجود عجیب و غریب شدند. برای همین تصمیم گرفتند بفهمند کیه؟ فقط یک مشکلی وجود داشت؛ آرمین از موجود عجیب ترسیده بود و می‌خواست توپش را بزند زیر بغلش و فرار کند. اما حامد به او گفت: نترس! من از اسکوتر پیاده می‌شوم تو پشت سر من و عقب‌تر از بقیه بیا. به این ترتیب همه بچه‌ها دسته جمعی به سمت موجود عجیب و غریب حرکت کردند. آن‌ها خیلی هیجان‌زده بودند.
حامد آهسته‌آهسته و در حالی‌که قلبش تندتند می‌زد، به موجود عجیب و غریب نزدیک شد و سلام کرد. موجود عجیب و غریب وقتی بچه‌ها را دید، لبخندی زد و گفت: سلام.
حامد جواب داد: سلام. من حامدم. اسم تو چیه؟ اهل کجایی؟
موجود عجیب گفت: من میراثکم، اهل همین‌جا هستم؛ ایرانی‌ام.
حالا بچه‌های کوچک‌تر هم نزدیک‌تر آمده بودند. پریا که از بقیه کم‌سن‌تر بود، دست عروسکش را محکم در دست گرفت و با صدای خیلی آرام گفت: تو قیافه خیلی عجیبی داری. برای چی به اینجا آمدی؟
میراثک ذوق‌زده جواب داد: می‌خواهم میراث فرهنگی و طبیعی ایران را به شما و بقیه بچه‌ها معرفی کنم.
پریا که خیالش راحت شده بود، یک قدم جلو آمد و با صدای مطمئن‌‌ و شمرده‌ پرسید: میراث فرهنگی چی هست؟ میراث طبیعی یعنی چه؟
میراثک گفت: میراث فرهنگی یعنی بناهای قدیمی قشنگ، وسایل قدیمی زیبا یا مراسمی مثل عید نوروز. میراث طبیعی هم چیزی مثل یوزپلنگ ایرانی است. من می‌توانم همه این‌ها را به شما معرفی کنم.
بچه‌ها تازه کم‌کم داشتند یک چیزهایی متوجه می‌شدند که فاطمه با هیجان و خنده بوق دوچرخه‌اش را فشار داد و به ساختمانی که پشت سرشان بود اشاره کرد و گفت: مثل همین مسجد شیخ لطف‌الله؛ درسته؟
میراثک گفت: آفرین، خیلی خوب متوجه شدی!
بعد ادامه داد: حالا کدامیک از شما بچه‌ها حاضر است با من همراه بشود؟
همه بچه‌ها فریاد زدند ما… ما… ما…
میراثک از این‌که دوستان خوبی پیدا کرده بود خیلی خوشحال شد و لبخند ‌زد. آن‌ها با میراثک قرار گذاشتند که روزهای دیگر هم همدیگر را ببینند تا با کمک او بهتر و بیشتر با میراث فرهنگی ایران آشنا شوند و چیزهای جدید یاد بگیرند.

bottom of page